سفرنامه

صبح من که خواب بودم ولی کفر همه بچه ها را در آورده بودم از بس که سنگین خوابم...به هر نحوی که بود خانم گل محمدی(ناظم مدرسه)و چند تا از بچه ها من را برای نماز و صبحانه از خواب بیدار کردند چون بیرون خیلی سرد بود راضی شدم با یه لیوان آب وضو بگیرم (روزا گرم و شبا سرد)بعد از نماز یکی از گردان ها (فکر کنم گردان صابرین بود)سایر گردان ها را برای مراسم دعای عهد دعوت کرد خلاصه بعد از دعا و صبحانه دوباره راهی شدیم به سمت یه جای مقدس دیگه بزارید بگم تو این روز کجا رفتیم یکی اروند رود و یکی شلمچه(که چه صفایی داشت)...

اروند رود

تو اروند رود اول یه خورده نشستیم و برامون صحبت کردند از اینکه چه جوری رزمنده ها از این رود عبور کردند...وقتی میگم رود فکر نکنید یه چیز خیلی کوچیکیه...نه...مثل دریا بود...من نمی دونم واقعا چه جوری ممکنه که آدم از این رود عبور کنه اونا با حداقل امکانات...چون این جور که روایت میکردند اون موقع رزمنده ها لباس غواصی و تجهیزات غواصی مناسب را نداشتند...ولی خب بازم با همه مشکلات و سختی هایی که داشتند به خدا توکل کردند و از رود عبور کردند...خب بعد از یه سری صحبت هاییی که شد رفتیم لب رود و از دور عراق را مشاهده کردیم و بعد هم به زیارت شهدای گمنامی که همون نزدیکی بود رفتیم و د رنهایت باز هم سوار اتوبوس شدیم و به سرزمین عاشقان ،شلمچه،حرکت کردیم...اینجا یه پرانتز باز کنم و بگم که با بچه ها تو اتوبوس و یا جاهای مختلفی که میرفتیم شعر می خوندیم :

کجایید ای شهیدان خدایی...واز این قبیل شعر ها...

خب رسیدیم شلمچه امیدوارم که حاضر و آماده باشید تا براتون این قسمت را تعریف کنم...